اردک شکمو و مزرعه سبز

  در مزرعه سرسبز و بزرگی که اطراف آن با گل های آفتابگردان پوشیده شده بود، لوبیاهای  سبز و توت فرنگی های زیادی هر روز صبح با طلوع خورشید خنده کنان با هم آواز می خواندند و پروانه های زیبا در آسمان آبی می چرخیدند. لوبیاهای سبز از روی رنگین کمانی که تا مزرعه می رسید سر می خوردند و با وجود گل های آفتابگردان، مزرعه مثل نگینی می درخشید.

 

گاهی لوبیاها و توت فرنگی ها بر سر این موضوع که کدام یک خوش رنگ تر و زیباترند بگو مگو می کردند. توت فرنگی ها می گفتند: بدون رنگ قرمز ما این مزرعه هیچ زیبایی ندارد و جثه لاغر لوبیاها را مسخره می کردند و لوبیاها می گفتند ما به رنگ قرمز شما  نیازی نداریم، رنگ سبز ما به تنهایی هم زیباست.

 

 در این میان ملکه آفتابگردان ها به آن ها می گفت: « رنگ هر دوی شما در کنار یکدیگر زیباست». اما آن ها گوش نمی کردند؛ و این بحث و جدل ها همچنان ادامه داشت تا یکی از همین روزها.......

 

درون رودی که از کنار مزرعه می گذشت، اردکی چاق و بدجنس که مشغول شنا کردن بود  و مرتب دم کوچکش را تکان می داد و سرش را به زیر آب می کرد، متوجه مزرعه سبز شد؛

از دور نگاهی به مزرعه انداخت و با خود گفت: عجب مزرعه سرسبزی، چه توت فرنگی های خوش رنگی، چه لوبیاهای سبزی. حتما" خیلی خوشمزه هستند.

 

و برای همین از رودخانه بیرون آمد و از میان ساقه های آفتابگردان عبور کرد و داخل مزرعه رفت. اردک بدجنس با پاهای پهنش گل های کوچک را له می کرد و پروانه ها را که سعی می کردند از خوردن میوه ها جلوگیری کنند محکم کنار می زد.

   

   

لوبیاهای سبز که از دیدن این منظره ترسیده بودند، خود را به زیر برگ ها پنهان کردند تا اردک شکمو آنها را نبیند و اردک با خیال راحت به خوردن دوستان آنها مشغول شد.

 


 ملکه آفتابگردان که از دیدن این صحنه غمگین شده بود، صورت طلایی زیبایش پژمرده شد.  لوبیاهای سبز که می دیدند با کم شدن توت فرنگی های قرمز، مزرعه دیگر آن زیبایی  و شور و نشاط سابق را ندارد و ازغصه دار شدن ملکه آفتابگردان ها ناراحت شده بودند، به  فکر چاره افتادند.

  بنابراین با شیپوری که از گلبرگ ها درست شده بود بر بالای بلندترین گل آفتابگردان رفتند و باد را صدا زدند. باد آمد و لوبیاهای سبز به او گفتند که به ما کمک کن تا این اردک را از مزرعه بیرون کنیم.

 


 روز بعد وقتی اردک چاق دوباره به مزرعه آمد تا توت فرنگی و لوبیاهای سبز را بخورد، لوبیاها کلاه سبزشان را محکم بر سر گذاشتند و همین که اردک مشغول خوردن شد، باد برگها را به صورت کمان درآورد و لوبیاهای کوچک را به سوی اردک پرتاب کرد. لوبیاها یکی پس از دیگری محکم به اردک چاق خوردند و اردک که غافلگیر شده بود پر و بالش را تکان می داد و با فریاد به این طرف و آن طرف می دوید.

  

لوبیاها گفتند: به تو درسی می دهیم که هرگز فراموش نکنی. در این هنگام باد زوزه ی بلندی کشید و اردک شکمو را که پرهایش کثیف و خاکی شده بود، از مزرعه بیرون انداخت.

 لوبیاهای شجاع کوچولو توانستند با کمک دوست خوبشان باد، اردک بدجنس و شکمو را از مزرعه بیرون کنند.


 حالا باز هم مزرعه زیبا بود و لوبیاهای سبز و توت فرنگی ها می دانستند که مزرعه سبز بدون هر کدام از آنها زیبایی خود را از دست می دهد. آنها از آن پس همیشه دوستان خوبی برای یکدیگر بودند و قدر یکدیگر را بهتر می دانستند؛ ملکه آفتابگردان ها هم دوباره شاد شد و مزرعه به صورت اولس بازگشت. مزرعه پر از توت فرنگی های قرمز و لوبیاهای سبز شد   که با هم آواز می خواندند و پروانه های کوچکی که در آسمان می چرخیدند.

 

                                    پایان